امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

امیرعلی عشق قشنگ مامان وبابا

روزای آخر 24 ماهگی امیرعلی

پسرم ... عشقم... خیلی خیلی رفتارت تغییر کرده... وبزرگتر شدی... دیگه یه کوه پر از انرژی وپر از تحرک شدی... امروز رفته بودی روی مبل وپنجره رو باز کردی وماشیناتو میندازی بیرون... حالا خوبه اونطرف پنجره ترازه هاااااااااا.... بعد ناراحتی که افتاده بیرون... به من اومدی میگی بده بده... ینی برم از توی تراز برات بیارمشون... یا اونطرف خیابون توی پیاده رو یه نفر راه میره ... داد میزنی... سلامممممممممممممممممم وای خدا این چه کاریه!!! مامانی من...به هر حال ... بوفه رو تکون میدی... وای این بوفه سنگین رو دست نزن شما... خیلی خطرناکه... ویا مبل رو میکشونی کنار اوپن ... بعد میری ماشیناتو میاری وبه ردیفشون میکنی که چی؟ داری بازی میکنی... از خواب که پا می...
28 اسفند 1392

امان از این سه تا

دیشب با خاله اکرم قرار گذاشته بودیم که توی نمایشگاه همدیگه رو ببینیم..تا خاله اکرم  رو دیدی همش بهش میگفتی سلاممممممممم.... سلاممممممم... وبعدش خاله اکرم کلی قربون صدقه ت رفت... ویهویی یکی نه بلکه سه تا هدیه ناز بهت داد...وتو هم کلی ذوق زده شدی... توی این همه شلوغی  ... سه تایشون رو محکم تو بغلت گرفتی.. یکی  باید مراقب خودت باشه عزیزممم خوشم میاد اعتماد به نفس داری که نگوووو ... مایه افتخار مامانی شما ... من وبابایی رفتیم که آجیل بخریم واسه سال جدید.. شما پیش خاله اکرم موندی ... حالا جالبه که من همش به بابایی میگفتم که وای امیرعلی گریه نکنه ... وای خاله شو اذیت میکنه... ولی غافل از اینکه شما عزیز دل مامانی ... سرگرم...
28 اسفند 1392

خونه تکونی سال 92

  این روزا ... روزای آخر سال 92 هست وما هم مثل همه در حال خونه تکونی هستیم... خونه تکونی اساسی رو کردم... 2 روز طول کشید تا آشپزخونه تکونی کنیم...تو هم عاشق به هم ریزی هستی... هی کیفت میده به هم بریزیاااااا... فقط مونده یه شامپو فرش بکشم فرش توی حال وپذایریی رو ... ندادمش قالیشویی...آخه میخوام شما گل پسر عزیزمو از پوشک بگیرمت ... ایشالا بعد از این کار ... فرش رو میدیم که بشورن...تازشم با خاله اکرم رفتیم نیشابور یه 2 روزی ... شما که حسابی با دایی ابوالفضل حسابی خوش گذروندی... رفتیم وخونه آقاجون رو یه تکون اساسی دادیم وحالا یکمی باز خونه خودمون رو تمیز کنیم... وشما هم حسابی مامانی رو کمک میدی عزیزدلم...   کمک مامانی دا...
24 اسفند 1392

آروم جونم

  وقتی کنارم آروم میخوابی ... صدای نفسهایت بهترین آهنگی ست که شنیدم دنیای مجردی یک طرف... دنیای متاهلی بدون تو یک طرف... دنیای باتوبودن اوج همه دنیاهاست لحظه ای رو بدون تو نمیخوام ... تو همه زندگی منی شیرین زبونم با لحن کودکانه باهام حرف میزنی... اگه بهت کم توجهی کنم بهم اعتراض میکنی... وباصدای بلند میگی ماماننننننننن تو قشنگترین حسی برای من... خدای مهربونم رو شکر میکنم... به خاطر عزیزدلم ...
15 اسفند 1392

گشت وگذار توی ویلاژ توریست

امشب بعد از اینکه من از خواب بیدار شدم...تصمیم گرفتیم که بریم یه دوری بزنیم... یه سری به ویلاژ توریست  زدیم... مانتواشو دید زدیم ... خاله قصد خرید داشت... ولی مانتو نخرید بجاش کفش خرید... خیلی از خریدش راضی بود... تو خونه هی پوشید راه رفت ... منم پوشیدمشون... به نظرم خوب بودااااا ولی حیف دخترونه بود دیگه...... امشب من تب کردممممم حسابی... مامانی خواست شیاف بذاره که من نذاشتم... بجاش یه ظرف آب سرد آورد باهم آب بازی کردیممممم... جاتون خالی خیلی حال داد امروز بامامانی دوباره رفتیم دکتر... این سرماخوردگی ول کن من نیست... دوباره اومده سراغم... ایشالا زود خوب شم... خریدمو کردم دارم میرم واسه خودم   اینجا یه رقص اب د...
7 اسفند 1392

پایان 23 ماهگی وآغاز 24 ماهگیت مبارک نفسم

  عزیزدلم ماشالله داری روز به روز بزرگتر میشی... کارای جدید انجام میدی... گوشی همراه منو برمیداری میدونی توخونه آنتن نمیده میری جلوی درب تراز بلند میگی الووووووووووو عزیزم روزا میگذره وشما شیرینکاریهات بیشتر میشه.... همه دنیای من خلاصه شده در وجود تو فروردینی .... خدایا ممنونم از این همه لطف ومحبتت به خاطر فرشته مهربونی که بهم دادی   ...
5 اسفند 1392

شیطونی های من تو حرم امام رضا(ع)

دیشب من وبابایی ومامانی تصمیم گرفتیم بریم یه دوری بزنیم... رفتیم زیتون ...مرکز خرید اسباب بازی ... خیلی باحال بود ... کلی اسباب بازی دیدم ومامانی می گفت که خیلی قیمتاش مناسب هستش... از اونجا تصمیم گرفتیم بریم حرم آقا ... جای همتون خالی ، خیلی خلوت بود ... رفتیم طبقه پایین ومنم حسابی از فرصت استفاده کردم وحسابی شیطونی کردممممممم خیلی عالی بود... من با چندتا بچه  دوست شده بودیم ... کلی باهم بازی کردیم ... رفته بودیم جا مهری رو بهم می ریختیم... خادم حرم اومد دید داریم بازی می کنیم ، دستشو کشید روی سر همه ما... ما هم حسابی ذوق کردیم وبه شیطونی کردن ادامه دادیم بعدش با بابایی رفتیم ضریح رو زیارت کردیم که خیلی عالی بود... خیلی راحت میشد ز...
3 اسفند 1392

کادوهای ولنتاین واسه دوتا عشقای خودم

روز ولنتاین اومد ولی از اونجایی که من ومامانی  سرماخورده بودیم و بی حال بودیم نشد که جشن بگیریم وحسابی حالی به حولی کنیم... ولی مامانی واسه من وبابایی هدیه آماده کرد اونم با دستای خودش... ینی با عشق ق ق ق  ق هدیه من یه دست لباس که خودش دوخته وهدیه بابایی جونم  یه کلاه وشال گردن که بازم خودش بافته ایشالا یه شب به تلافی می کنیم ...
3 اسفند 1392
1